در فصل بیقراری
به نام او که بهترین است
سلام بر دوستان همراهم
مهر نزدیک است؛ اما عطر و بویی به مشام فرهنگ نمی رسد!
مهر نزدیک است؛ اما چه کنم با کسالتی که در من و جماعت معلمان آویخته و خارج نمی شود؟! چه کنم با انگیزه ای که در دل و جانمان مرده و اجازۀ شکفتن سر به دار شده است؟
مهر نزدیک است؛ اما چه کنم با تگرگ تبعیضی که بر سرمان می بارد؟
این احساس را به هیچ وجه دوست نداشته و ندارم، اما چه کنم با حس نابودگری که بر گلویم نشسته و شوق تدریس و تعلیم را در من خفه کرده است؟
خدایا! خدایا!
مرا چه می شود؟
من که عاشق تدریس بودم! من که به کلاس درس عشق می ورزیدم و تمام ایمانم در کلاس درس جاری می شد. اما حالا مرا چه می شود؟
مرا چه می شود که عصای سکوت به دست، در کوچه های دلتنگی و عطش پرسه می زنم و فرمان فریادم صادر نمی شود؟
دلتنگم. دلتنگم. دلتنگ شوقی هستم که مهرماه در چشم های عاشقم می نشست و شاپرک های خیالم را تا دور دست ها سیر می داد.
دلتنگ لحظه هایی هستم که باران عاطفه ام جاری می شد و می دویدم در کوچه پس کوچه های رستگاری.
چه قدر سنگین شده است این روح مانده ام!
چه قدر سنگین شده است این چشم های ناآرامم!
خدایا!
سیالی دیروز را عطایم کن.
خدایا!
باران عاطفه ام را فرمان بارش ده.
من دوباره تشنه ام؛ تشنه قدم زدن در کلاس یکرنگی.
من دوباره تشنه ام و می خواهم یاس های بیقرار کلاسم را سیراب کنم از باران بهار؛ در فصل بیقراری برگ ها و گنجشک ها!
*****
شهاب الدین رهنما / 29 شهریور ماه 1394 / رودسر
شهاب الدین رهنما