> حق شماست؟ (شعر)

 

به نام حضرت دوست

 

 

غزلی تقدیم به مردم سرزمینم ،

مردمی که به قول قیصر امین پور عزیز ؛

            " چین پوستینشان
               رنگ و روی آستینشان
               نام هایشان
              جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
                                              درد می کند !
" :

 

 

 

خنده های بی امان حق شماست

چلچراغ آسمان حق شماست

 

ای صداتان رفته تا عرش حضور

جام های ارغوان حق شماست

 

کوچه ها هرچند بی بال وپرند

بال های پر توان حق شماست

 

گفته ام با عابران آسمان

حل شدن در کهکشان حق شماست ...

 

این که گفته گاه طوفان بهار

زخم های ناگهان حق شماست ؟!

 

این که گفته در مسیر سادگی

دشنه های این و آن حق شماست ؟!

 

این که گفته در هوای اشتیاق

طعنه های کوفیان حق شماست ؟!

 

این که گفته با همه عشق و عطش

آتش در استخوان حق شماست ؟!

 

با شمایم اطلسی های الست

این که گفته داغ جان حق شماست ؟!

 

خوب می دانم در این فصل شگفت

هفت رنگ آسمان حق شماست

 

با همه دلواپسی های قشنگ

پر زدن تا بی نشان حق شماست !

 

            ---------------------------------------------

                        تا اندیشه ای دیگر بدرود !

 

 > به كدامين دليل! (شعر)

 

 

به نام خدايي كه بهترين است

سلام دوستان

   گاهي وقت ها دردها هجوم مي آورند و شعري متولد مي شود مثل شعر زير؛ غزلي كه تقديم مي شود به همه ي آنانكه دردي شبيه من دارند.

 ***

 

با توام اي بزرگ خالي بند!

نقد اين زندگي ريالي چند؟!

 

آسمان و زمين پهناور

به كدامين بهانه مي­ ارزند؟!

 

با كدامين دليل سرگشته

شوق پرواز مي­ شود در بند؟!

 

با كدامين دليل مي ­ميرد

دسته­ ي مهرباني و لبخند؟!

 

شهر در دست بي­مرادي هاست

به هزاران تملق و ترفند

 

زندگي راكد است و در ابهام

خورده با شهر مردگان پيوند

 

با كه گويم حديث جاري را

كه نگردد به دشمنان خرسند؟! . . .

 

من كه در حيرتم از اين اوضاع

به تمام پرنده ­ها سوگند!

 

        *****

 

شهاب الدين رهنما - رودسر

 

    > فرصت عاشقی / یادی از سید محمد عباسیه ی کهن  (شعر)

 

به نام او که جان از او روشنی یافت

سلام دوستان

 

   آغاز تیرماه هر سال برای من یادآور رجعت عزیزی است که یادش برای همیشه در بیکرانِ دل و جانم بال و پر خواهد گشود !

   « سید محمد عباسیه ی کهن » شاعر و هنرمندی که شعر را از جان می سرود و بر اعتقاداتش اصرار داشت ، حتی اگر دیگران به حسابش نیاورند !

   او شاعر متعهدی بود که غم نان داشت ، اما این دلیلی برای زیر پا گذاشتن وجدانش نبود .

   از دوره ی دانش آموزی شناختمش ، و چندین سال در حوزه ی هنری استان گیلان از صحبت ها و پندهایش بهره بردم و سال های حضور در رادیو گیلان هم برایم فرصتی دیگر بود تا بیشتر ببینمش و بیشتر بشناسمش . . .

   از صمیمیت این مردِ مرد ، هر چه بگویم کم گفته ام . . .

  سوم تیرماه 1384 هیچ وقت یادم نمی رود ، روزی که جسم خاکی اش را به مادرش سپردیم و پس از آن ، تنها یاد اوست که همراه و همدم من و دوستان اوست !

   غزل زیر ، غزلی است که چندی پس از سفرش سروده شده است :

 

     «  فرصت عاشقی »

 

نذر روح آسمانی سید شعر گیلان : « سید محمد عباسیه ی کهن »

 

سیدمحمدعبایه ی کهن در بستر بیمارستان خرداد 84

 

نذر نگاه تو سید ! این بیت ها ی شکسته

باشد که تا جان بگیرد ، فردا صدای شکسته

 

فردا که مثل خود تو ، من هم  که باید بکوچم

تا بی نشان شکفتن ، با بال های شکسته

 

سید ! خود تو گواهی ، این زخم های کُشنده

ما را کشانده به بن بست ، با دست و پای شکسته !

 

نی نامه هامان زیاد است ، اما گلوی سخن کو

در عصر طوفان تردید ، عصر نوای شکسته ؟!

 

« با رنگ نیلوفرانت *» ، دل می دهم عاشقی را

وقتی که در بند بُهتم ، در روستای شکسته

 

ترسم که پایان پذیرد ، این فرصت عاشقیمان

باید برایت بخوانم ، یک ربّنای شکسته

 

ساده بگویم مسافر ! داغ کهن تا همیشه

جاری است در چشم های این واژه های شکسته

 

*****

به رنگ نیلوفران ؛ مجموعه شعر روانشاد سید محمد عباسیه ی کهن

 

    > غزل یک قفس آواز ارغوان و غزل دروغ (شعر)

 

به نام او که نامش جاری زلالی است در رگ های من و تو

سلام دوستان

این پست را با دو غزل از گذشته به روز می کنم تا هم ادای وظیفه شده باشد و هم راحت تر بتوانم به امتحانات ترم برسم .

به امید خدا پست بعدی را ۱۵ تیرماه تقدیمتان خواهم کرد و اگر فرصتی باشد با معرفی کتاب هایی که از من چاپ شده به حضور خواهم رسید .

 

و اینک شما و غزل ها :

 

 

 غزل ۱ :    یک قفس آواز ارغوان

 

احساس گنگ می چکد از پشت غارها

تا گم شدیم در خسی از اعتبارها

 

راه گریز نیست از این های و هوی شهر

ما را شکست جنگ قرار و مدارها

 

گاهی سکوت سهم نگاه شهید ماست

گاهی شکنجه های شب و نیش مارها

 

در حسرت بهار شکسته است قاب مهر

در حسرت شکفتن ماه قرارها

 

یک روز من اسیر خودش می شود ، اسیر !

سالی خموش در قفسی از غبارها

 

وقتی هدف شکستن بال پرنده هاست

باید گذشت از همه ی افتخارها

 

من مانده ام و بغض غریبی که بی صدا

می خواندم به آن سوی این گیرو دارها

 

من مانده ام و یک قفس آواز ارغوان

در حسرت رها شدن از عمق غارها

 

باید کمی برای خودم گل بیاورم

در لحظه ی پریدنم از این حصارها

 

 

غزل ۲ :     دروغ

 

گرفت همهمه ای سرزمین باران را

دروغ شعله کشید آبروی انسان را

 

وطن به جرم صداقت نفس نفس تب کرد

ولی نشُست کسی دست و پای این جان را

 

همه به فکر رسیدن به کیش و مات صدا

به قیمتی که فروشند ماه ایمان را

 

برای چنگ زدن بر مناره ی قدرت

هزار ادعیه بستند کفتر نان را

 

به راست یا به چپ هم شبیه مرتاضان

به حیله نقش زدند ابرهای بُهتان را

 

شکست قامت بی ادعای یکرنگی

کسی نخواست بفهمد نگاه وجدان را

 

هوای حوصله ام از نفاقشان ابری است

چرا که رنج رساندند پیر کنعان را

 

چرا که هیچ نفهمیده اند تا امروز

پیام سرخ شهیدان این دبستان را . . .

 

*****

به امید سلامی دیگر

ارادتمند :

شهاب الدین رهنما

 

 > گرفت همهمه ای سرزمین باران را (شعر)

 

به نام خدایی که آرامش بندگانش را دوست تر دارد

همراهان همدل سلام

لحظه هایتان سرشار از طراوت باران باد

 

1 ) ماه شعبان و لحظه های متبرکش به نام ائمه ی معصوم علیهم السلام ، کم کم به پایان می رسند . در این ماه بسیاری از ما به تعارف هم که شده نگاهی به آسمان انداخته و با خود آرزوی ظهور مهدی موعود را به نجوا نشسته است . اما به راستی کداممان قدمی درست در راستای ظهور آن امام برداشته ایم ؟ کداممان ؟!

نمی دانم ما آدم ها چرا هر روز بدتر از دیروز می شویم و هر روز ادعایمان گنده تر از دیروز در کوچه های هراس قد می کشند بی آنکه بفهمیم . . .

آی راوی !

با توام  . دیگران را به کناری بگذار ؛ کلاه خودت را بچسب !

با توام راوی !

تو

تو این روزها چگونه ای ؟! . . .

 

*****

 

2 ) گاه گاه از سیاست گفتن به شدت به بهتم می کشاند و در این راستا سخن از دل گفتن را بر هرچیزی ترجیح می دهم . اما گاه هم گریزی نیست که سخن دل با گردوغبار سیاست در هم می آمیزد و  بنیان شعری می شود تا شاید تو را به دستان آرامش سپارد .

غزل زیر تقدیم نگاه مهربانتان :

 

گرفت همهمه ای سرزمین باران را

دروغ شعله کشید آبروی انسان را

 

وطن به جرم صداقت نفس نفس تب کرد

ولی نشُست کسی دست و پای این جان را

 

همه به فکر رسیدن به کیش و مات صدا

به قیمتی که فروشند ماه ایمان را

 

برای چنگ زدن بر مناره ی قدرت

هزار ادعیه بستند کفتر نان را

 

به راست یا به چپ هم شبیه مرتاضان

به حیله نقش زدند ابرهای بُهتان را

 

شکست قامت بی ادعای یکرنگی

کسی نخواست بفهمد نگاه وجدان را

 

هوای حوصله ام از نفاقشان ابری است

چرا که رنج رساندند پیر کنعان را

 

چرا که هیچ نفهمیده اند تا امروز

پیام سرخ شهیدان این دبستان را . . .

 

*****

به امید فردایی بهتر برای مردم سرزمینم

 

شهاب الدین رهنما

۲۷ / ۵ / ۱۳۸۸

 

> غزلی تازه از مرد اردیبهشت

به نام او که زینت بخش لحظه های زمینی ماست

سلام دوستان

لحظه هایتان پر از شور آسمان

امید آن دارم که در این لحظه های آغازین سال ، نفس هایتان  سرشار از رایحه ی بهشت باشد .

در این فرصت آسمانی ، نگاه مهربانتان را به خواندن غزلی از آخرین سروده هایم دعوت می کنم . باشد که با نظرات مهربانتان همچنان همراه مرد اردیبهشت باشید .

 

       یک قفس آواز ارغوان

 

احساس گنگ می چکد از پشت غارها

تا گم شدیم در خسی از اعتبارها

 

راه گریز نیست از این های و هوی شهر

ما را شکست جنگ قرار و مدارها

 

گاهی سکوت سهم نگاه شهید ماست

گاهی شکنجه های شب و نیش مارها

 

در حسرت بهار شکسته است قاب مهر

در حسرت شکفتن ماه قرارها

 

یک روز من اسیر خودش می شود ، اسیر !

سالی خموش در قفسی از غبارها

 

وقتی هدف شکستن بال پرنده هاست

باید گذشت از همه ی افتخارها

 

من مانده ام و بغض غریبی که بی صدا

می خواندم به آن سوی این گیرو دارها

 

من مانده ام و یک قفس آواز ارغوان

در حسرت رها شدن از عمق غارها

 

باید کمی برای خودم گل بیاورم

در لحظه ی پریدنم از این حصارها

 

*****

شاد باشید و سربلند

                         ارادتمند : 

                                       شهاب الدین رهنما ( مرد اردیبهشت )

                                                   فروردین ۸۸ رودسر

 ---------------------------------------------------------

   خدمت دوستان عزیز می رسانم که  نوشته ای را که در ابتدای این پست ارائه کرده بودم  ، بنا به ضرورت در بخش نظرات همان پست مورد نظر ثبت کرده ام .

    از دوستانی هم که در باب آن نوشته نظر دادند ، نهایت تشکر را به عمل می آورم .

 

>  چگونه های چگونه . . . ! (شعر)

 

به نام او که یادش باران آرامش را به لجظه های زمینی مان ارزانی می دارد

 

هم نفسان سلام

 

جرعه جرعه ی نفس هایتان سرشار از رایحه ی خوش دلدادگی باد

غزلی از روزهای بی قراریم را تقدیمتان می کنم به امید همصداشدن با شما . همصداییتان را از مرد اردیبهشت دریغ نکنید .

 

*****

 

عبور می کنم از خود ، به سمت آبی رویا

دریچه های نگاهم ، دچار بهت تماشا

 

هزار پنجره دارم به سمت جاری باران

هزار حنجره دارم پُر از چگونه و آیا !

 

چگونه سر بگذارم برآستان شکفتن ؟!

چگونه پَر بسپارم بر آسمان دغل ها ؟

 

چگونه های چگونه ، و آیه آیه ی آیا

مرا به بند کشیدند در این کسوف تماشا

 

 

*****

 

 

مرداد 1387

-----------------------------------------------

فرصتی دیگربرای شعر :

http://www.ammato.blogfa.com

 

  > مرد اردیبهشت ، چند نکته و یک غزل . . . !

 

 

به نام خدایی که بهترین گشاینده ی بندهاست

سلام همراهان

1 )

       مدتی است که چندان دست و دلم یاری نمی کنند تا سطوری از نوشته هایم را تقدیمتان کنم و انگار در قبضی عظیم دست و پا می زنم !

       راستش این نیامدن ها را خود دلیلی است گفتنی ! اما به یقین در این فرصت ناچیز توان آن نیست که همه ی گفتنی ها را بر زبان آورم . تنها باید بیان دارم که جریان نامیمون شعری که در رگ سایت ها جاری است ، همچنین سیاست های مزخرف سیاست پیشه گان که زبان و  قلم را به سمت دخمه ی سکوت پیش می رانند ، از جمله دلایلی است که حضورم را در عرصه وبلاگ نویسی کمرنگ کرده است ؛ که البته هر کدام از موارد یاد شده را خود شرحی باید و گفتاری پرسوزتر !

      با این احوال دوستان صادقم بر من ببخشایند که بیش از این نتوانستم همراهشان در خوانش شعرهایشان باشم .

2 )

     امروز روز تولد قیصر است ، شاعری که نان به نرخ روز خورها تا می توانستند و می توانند از نامش نان خوردند و خواهند خورد و جای شکوه ای نیست که این رسم زمانه است . یادش گرامی باد

 

3  )

     و سرانجام اردیبهشت از راه رسیده است و حیف دیدم که مرد اردیبهشت شعری ننویسد !

به همین سبب ، غزلی از روزهای نه چنان گذشته را تقدیمتان می کنم . باشد که پذیرایش شوید .  

 

در ارتفاع ثانیه ها لحظه ای بمان

در من بریز جرعه ای از آبشارتان

در خشکسال شعر چه مبهوت مانده ای

ای آشنای لحظه ی لیلایی زمان ؟!

تقصیر کیست اینکه دلم نعره می کشد

در گوش های بسته ی این جمع بی زبان ؟!

تقصیر کیست کاین همه باران نشسته است

بر زخمهای ساکت این خلق نیمه جان ؟!

تقصیر کیست اینکه خدا هم نشسته است

خاموش در برابر ایمان خسته مان ؟!

*

ای ناگهان ترین سبب شعرهای من !

یک لحظه در برابر باران من بمان

گاهی به سمت کوچه ما بارشی فرست

یک لحظه هم به پاس سکوتم غزل بخوان !

 

*****

ارادتمند : شهاب الدین رهنما ( مرد اردیبهشت )

  > شبی ز راه می رسد . . .

 

                                  غزلی از دیروز تقدیم به نگاه امروزتان :

 

سلام بر پرنده ای که دل به آب می دهد

تمام شوق خویش را به آفتاب می دهد

 

سلام بر پرنده ای که با تمام سادگی

دل پر از ترانه را به ماهتاب می دهد....

 

شکسته بال می زند پرنده در هوای درد!

پرنده های درد را که التهاب می دهد؟!

 

چرا شکسته قامت تمام عابران عرش ؟!

چرا تمام لحظه ها بوی عذاب می دهد ؟!

 

 میان این همه صدا کسی ز راه می رسد

و یاس های تشنه را شراب ناب می دهد!

 

کسی ز راه می رسد که با ترنم امید

به گام های خسته مان شبی شتاب می دهد!

 

شبی ز راه می رسد کسی که مهربان تر است

کسی که پرسش مرا سحر جواب می دهد! 

 

                    *****

 

 

                     ارادتمند همیشگی :

            شهاب الدین رهنما ( مرد اردیبهشت )

 

 

 > در روزهای گمشده (شعر)

به نام او که سرشار از بودن است

و دلهای مشتاق را با نگاه نسیمی شکوفا می کند

 

سلام دوستان !

 

حرفهایی برای گفتن داشتم که گذاشتم برای بعد !

   تنها باید بگویم که پست پیشین حرفهای زیادی برای گفتن داشت و دارد و فکر می کنم خیلی ها آهسته از کنارش گذشته اند .

 

   مبحث عدالت چیزی نیست که آهسته از کنارش بگذریم و بعد فریاد برآریم که ای وای در مملکت ما عدالت نیست ! باز هم می گویم و این جمله ام یک شعار نیست بلکه حرفی است که از عمق وجودم برخاسته است و آن اینکه ما برای ایجاد عدالت خود چه کرده و چه می کنیم و چه اندازه از خودخواهی خود را فدای دیگر خواهی می کنیم ؟! . . .

 

    از دوستان خوبم آقای  سید علی شفیعی  احسان مهدیان –  بهمن محمد زاده  و  خانم ها  سودایی   –   آتنا    -  فاطیما  و  راز آفتاب  که در باره پست پیشین نظر داده اند ، سپاسگویم .

         باز هم منتطر نظراتتان هستم .

 

*****

 

در این پست غزلی از پیشتر را برایتان می نویسم تا چه قبول افتد ....

 

 

مثل درخت سبز و شکوفا باش

شاداب ، با طراوت و برپا باش

 

ای ردّ پای روح تو در افلاک

بار دگر مسافر بالا باش

 

قدری بخند ای شعف نایاب !

زیباترین ترانه ی زیبا باش

 

مانند عشق با همه دلتنگی

در روزهای گمشده پیدا باش

 

وقتی صدا ، صدای شکفتن هاست

برخیز و عاشقانه مهیّا باش

                    **

گفتند عشق پرده به رو دارد . . .

افتاده پرده . . . ، چشم تماشا باش

 

                *****

 

 

 > " نی لبک "  (شعر)

 

 

 

به نام خالق شعر و شعور

دوستان همدل سلام

امیدوارم روزگارتان سرشار از رایحه ی ایمان به ابدیت باشد .

  دیر به روز شدنم را به بی ارادتی ام نگذارید ؛ نسبت به همه ی شما خالصانه ارادتمندم ؛ اما چه کنم که زندگی تنها سپری کردن زمان در دنیای مجازی نیست . چه بسا لحظه هایی که ماندن در کنار آدم های حقیقی بهتر جلوه می نماید و ...

به هر صورت اگر محبت شما دوستان نبود شاید این فرصت دست نمی داد تا مطالب این پست را بنویسم .

 لحظه هایتان برتر از دیروز باد .... ارادتمند ... شهاب الّدین رهنما

 

---------------------------------------------

 

 

 

 

" نی لبک "

 

 

 

حرفی ملالی نیست باران  ! من همینم...!

یک نی لبک ، مبهوت و حیران ! من همینم...!

در لابه لای باورم باران آتش

در فصل یخبندان انسان ! من همینم...!

گم می شوم هر روز در معنای دریا

گم می شوم افتان وخیزان ! من همینم...!

سر می زند هر لحظه در من یاس مستی

یاسی تماشایی ، درخشان ! من همینم...!

باهر نسیمی می شوم پیدای پیدا                                                         

پیداتر از البرز گیلان ! من همینم...!

قد می کشم با گرمی یک حزن تازه

هر چند می بارد زمستان ! من همینم...!

رد می شوم از لحظه های سرد و خاموش

در عصر خاموشی وجدان ! من همینم...!

پل می زنم از خاک تا عرش تماشا

پل می زنم از روی شیطان ! من همینم...!

در جستجوی رویشم تا قاف اعجاز

از رونق مکر خیابان ! من همینم...!

تا انتشار آفتاب فصل فردا

دل می بُرم از این و از آن ! من همینم ...!

آری ، منم یک نی لبک مبهوت و حیران

افتاده ام از چشم چوپان ! من همینم...!

 هر صبحدم دور از هیاهوی توهُّم

پُر می شوم از بوی ریحان ! من همینم...!

پُر می شوم از شور تصنیف تماشا

در لحظه ی میلاد باران ! من همینم ...!

حرفی ، ملالی نیست باران ؛ من همینم...!

یک نی لبک ، مبهوت و حیران ! من همینم ...!

 

 

*****

 

 > مرهم غزل...  (شعر)

      

       سلام بر همه ی عزیزانی که با نظر هایشان مرد اردیبهشت را همراهی می کنند ؛

عزیزانی که گاه گاه وقتی در وبلاگشان حضور می یابم صمیمیتشان را با تمام وجود حس

می کنم .

      در روزگار دروغ و نیرنگ داشتن دوستانی به رنگ آبی مهربان ، بسی غنیمت است ...!

برای همه ی آنانکه جاده ی آسمان را درپیش گرفته ویا پیش رو دارند ، لحظاتی سرشار از

عطر بهشت آرزومندم .

        این غزل هم تقدیم به همه ی نگاه هایی که با دروغ و ریا میانه ای ندارند :

 

                                        *****

 

درخت باور من ، سبز می شود با تو

و در دلم عطش توست باز ، تنها تو !

 

نگاه پنجره ام در هوای تو باز است

به این امید ، که شاید پری زند با تو

 

شکوفه های تماشا، همیشه می شکفند

اگر به باغ دلم ، لحظه ای نهی پا تو !

 

دلم از این همه ماندن هنوز می رنجد

بگو چگونه بکوچم ، از این قفس تا تو ؟ ...

                ***

غزل! به زخم دلم مرهمی بنه ، شاید

دلم شکفته شود در بهار گل با تو !

 --------------------------------------

 

    تا فرصتی دیگر بدرود ....مرد اردیبهشت

 

 > زخم های ناگهان ! (شعر)

زیبا اندیشان سلام !

باز به خلوت شورانگیزتان گام نهاده ام ، تا از دلدادگی های انسان سخنی تازه

تقدیمتان کنم . در لحظه های بلورین مهرتان پذیرایم می شوید ؟ ...

اینک شما وغزلی از اندیشه های مرد اردیبهشت :

--------------------------------------------------------------------

به مردم سرزمینم ،

مردمی که به قول قیصر امین پور عزیز ؛

            " چین پوستینشان
               رنگ و روی آستینشان
               نام هایشان
              جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
                                              درد می کند !" :

 

 

 

خنده های بی امان حق شماست

چلچراغ آسمان حق شماست

 

ای صداتان رفته تا عرش حضور

جام های ارغوان حق شماست

 

کوچه ها هرچند بی بال وپرند

بال های پر توان حق شماست

 

گفته ام با عابران آسمان

حل شدن در کهکشان حق شماست ...

 

این که گفته گاه طوفان بهار

زخم های ناگهان حق شماست ؟

 

این که گفته در مسیر سادگی

دشنه های این و آن حق شماست ؟

 

این که گفته در هوای اشتیاق

طعنه های کوفیان حق شماست ؟

 

این که گفته با همه عشق و عطش

آتش در استخوان حق شماست ؟!

 

با شمایم اطلسی های الست

این که گفته داغ جان حق شماست ؟!

 

خوب می دانم در این فصل شگفت

هفت رنگ آسمان حق شماست

 

با همه دلواپسی های قشنگ

پر زدن تا بی نشان حق شماست !

 

            ---------------------------------------------

                 

                        تا اندیشه ای دیگر بدرود !

 

...عصر مهربان (شعر)

 

 

 

آسمان پر از آیه های توست   

هر کجا روم جای پای توست                      

 

آخرین غزل می رسد ز راه ،

آخرین غزل ، ماجرای توست

 

با نگاه تر ، شکوه می کنم ،

از تویی که دل ، مبتلای توست

 

این همه چرا زخم می خورم

تا که گویمت ، دیده جای توست؟!

 

لحظه ی عروج ، می رسد سکوت

راه ر جعتم ، تا کجای توست ؟!

 

هر چه می دود ، دل در این مسیر

باز بینمش ، ابتدای توست

 

این همه سکوت ، در نگاه من

حاصل غم آشنای توست !

 

ای رسا ترین ، آیه ای بخوان

جان و دل پی ر بنّای توست

 

باز جمعه و ، اشتیاق تو ،

باز نغمه ای ، که برای توست !

 

باز جمعه و ، عصر مهربان

باز هم دلی ، در هوای توست

 

کی تو می رسی ، آفتاب من !

کوچه در پی آیه های توست !

 

... !مسافر جامانده ...  (شعر)

 

 

افتاده ام به پای تو با دست سرنوشت

دستی که ابتدای مرا خوب می نوشت !

 

آشفته و مسافر جامانده از خودم

هی بغض می خورم که چرا رفتم از بهشت ؟

 

دست ازل در این دل آتش گرفته ام

تنها خیال ماه تو را برده زیر کشت !

 

این جا بدون مرحمت پادشاه عرش

هرگز نمی توان غزل آسمان سرشت

 

هرگز نمی توان به تماشا پری گشود

یا از بهار شوق و شکفتن خطی نوشت ...!

 

بی التفات عرشی ات ای مهر جاودان

دنیا شود بدون غزل زشت زشت زشت !

 

هبوط نا گزیر  (شعر)

 

در ازدحام یک طلوع بی تبسم

گم می شوم در لابلای زخم مردم

 

حس می کنم دستی مرا می راند از خویش

تا گم شوم در کوچه های بی تبسم !

 

دلشوره ها آهنگ رفتن می نوازند

اما کجا ؟...تا کی ؟...سفر تا فصل چندم ؟

 

این روز ها حتی تنفس اتفاقی است

وقتی نفس هم می شود همدست گژدم!

 

باید پر از فریاد باشیم آی مردم !

تا چند باید سوختن مانند هیزم ؟

 

در جستجوی یک هبوط ناگزیرم

باید بنوشم باز از صهبای گندم !

              ------

یک جور دیگر می شوم وقتی شکسته

پر می کشم تا مرقد زیبای هشتم ...

 

بیا.....بیا  (شعر)

 

    در این لحظه ها ی بی همنفسی ، تنها تو نشاط آرامش را ارزانیم می داری ؛ یامولا :

ای تمام دل من باز بیا                   

سمت این پنجره ی باز بیا                 

 

در هوای تو نشستم وهمین

شعر من با تو شد آغاز ،بیا

 

من پر از وسوسه ی ماندن و ایست

نوبت توست ، به پرواز بیا

 

گفته بودی که نمی آیی و من

شده ام دغدغه پرداز ؛ بیا

 

ای رسول دل ! من وقت شما ست

تا دوباره کنی اعجاز  ؛ بیا

 

تا پراز شوق کنی باغچه را

تا صمیمی شود آواز ؛ بیا . . .

 

غزلٍ تا کوچه های شقایق

    

   این روزها ، بیشتر دغدغه ام این است که چه اندازه با خودمان صادق هستیم ؟.....         

 

    نه؟!...

    

  فکر نکن که این یک حرف تکراری ونخ نما ست...اگردرست فکر کنیم هنوز تازه است ......

   

ادامه نوشته