> به بهانه پاسداشت سالروز شهادت شهيدآويني و حضور يوسفعلي ميرشكاك در برنامه ي راز
به نام او كه بهترين است
سلام مهربانان
پس از ۱۰۴ روز غيبت، به بهانه پاسداشت سالروز شهادت شهيدآويني و حضور يوسفعلي ميرشكاك در برنامه ي راز شبكه چهار سيما اين پست را تقديمتان مي كنم. به اميد روزهايي كه بيشتر در فضاي مجازي حضور يابم و نوشته هاي دوستان عزيزم را بخوانم.
ميرشكاك مي گويد اين شعر را چند روز پس از شهادت سیدمرتضی آوینی، و در رثای او سروده است :
رقص مرگ ۱ :
كيستم من بنده اي از بندگان مرتضي
قطره اي از بحر نا پيدا كران مرتضي
سايه وار افتاده ام بر آستان مرتضي
مدعي هرگز نمي فهمد زبان مرتضي
باطن دين محمد بود جان مرتضي
بر زمين افتاده ديدم آسمان خويش را
رقص مرگ جان و پايان جهان خويش را
در كف طوفان رها كردم عنان خويش را
تا مگر پيدا كنم نام و نشان خويش را
گم شدم اندر نشان بي نشان مرتضي
آخرين دژ نيز ويران شد كجا پنهان شوم
در كدامين درة تاريك سرگردان شوم
با چه اميدي حريف مرگ در ميدان شوم
مردگان را بعد ازو چون بر در فرمان شوم
كيست بردارد درفش كاويان مرتضي
چيست ايمان جز انالحق گفتن رندان مست
كفر چبود دستگاه رستن از بالا و پست
ظاهر مذهب اگر با مذهب ظاهر نشست
بايد از ايمان و كفر خويش برداريم دست
همچو خيل دين فروش دشمنان مرتضي
جز منافق را نديدم منكر مردان مرد
كاه اجمال حصولي كي شناسد كوه درد
در نگنجد در ضمير صوفي سودا نورد
آنكه سر تا پا حضور آمد به ميدان نبرد
در مسلماني نديدم همعنان مرتضي
شاه شطرنج سياست مات خون مرتضاست
در كف جن و ملك رايات خون مرتضاست
بر زبان جبرئيل آيات خون مرتضاست
نشر دين در انتشار ذات خون مرتضاست
دين ما شد تازه با خون جوان مرتضي
دين ما گفتم نه دين دين فروشان دغل
بوالحكم كيشان قبض و بسط جهل مستدل
آيت قرآن به لب تلمود پنهان در بغل
فهم دين مصطفي را جُسته مفتاح از هبل
امت بوشسب يعني منكران مرتضي
منكران مرتضي تنها نه مولان كرند
اين طرف نيز از قفا مشتي جهولان خرند
كز پي قبض مضاعف همچو غولان بر درند
مول عقل بوالفضول و گول زهد ابترند
زين خوارج بود فرياد و فغان مرتضي
از من بيچاره تا درماندگان جام جم
در جفا با مرتضي پروا نكرديم از ستم
چون علي او در صمد افتاده و ما در صنم
زين ميان شير خدا او بود و ما شير علم
بالله ار بوديم جز بار گران مرتضي
همسري با مرتضي دارند! مرد راه كو؟!
در ميان شاعران يك جان مرگ آگاه كو؟!
در ميان اهل حكمت يك شهادت خواه كو؟!
آنكه چون حيدر بگريد نيمه شب در چاه كو؟!
گر تويي سام نريمان! تك كمان مرتضي
اي دريغا مقتداي خوش را نشناختم
والي صاحب ولاي خويش را نشناختم
آشنايان! آشناي خويش را نشناختم
فاش مي گويم خداي خويش را نشناختم
گرچه بودم زير سقف آسمان مرتضي
مهديا! اسلام را مغلوب مكر و فن مخواه
بر در و ديوار يزدان طرح اهريمن مخواه
جان مردان خدا را زير بار تن مخواه
امت لولاك را محجوب مشتي زن مخواه
يا اماني ده مرا همچون امانِ مرتضي
*****
رقص مرگ ۲ :
کی شناسد شاعر فحل سخنور تیغ را؟
یا کجا داند خطیب اهل منبر تیغ را؟
می شناسد مرد شعر و شرع کمتر تیغ را
کیست کو داند به از بالین و بستر تیغ را؟
آن که در بر می کشد همچون برادر تیغ را
ای تمام دردها را اصل درمان مرتضی!
با دل من هرچه دشوار، از تو آسان مرتضی!
رستم دستان قرآن، شیر یزدان مرتضی!
هم امیر مجلس وهم کاسه گردان مرتضی!
ای که آوردی به گردش جای ساغر تیغ را!
تا نگاه مست تو زنگار را آیینه کرد
دیو هم انسان شد و دیوار را آیینه کرد
آفتابت برزن و بازار را آیینه کرد
دوزخ این شهر ناهموار را آیینه کرد
سینه ها، سرها، سپر شد بار دیگر تیغ را
رو به سوی آسمان شد دستها شمشیروار
در فرود دستها شد سینه چون سر تیروار
حلقه زد هر پنجه ای در پنجه ای زنجیروار
هر زنی شد بیشه ای از خشم و غیرت شیروار
روبه رو شد بار دیگر ماه و معجر تیغ را
گر چه در چشم حضرکامان سفر کوتاه بود
نقطه ای در قحطی خون بر ختام راه بود
لیک در شام سفر سامان، طلوع ماه بود
رمزی از فرد آمدن بر درگه الله بود
فرد آن آید که داند به ز افسر تیغ را
چیست این فرد آمدن؟ در فصل زن مرد آمدن
با دل گرم و لب خشک و رخ زرد آمدن
دل شدن آن گاه از پا تا به سر درد آمدن
در جهاد اصغر و اکبر بُوَد فرد آمدن
آختن بر دیو نفس و خصم کافر تیغ را
خشکرود است این سراب تفته، دریابار نیست
ناخدا را دیده در خواب است و دل بیدار نیست
صد فغان بر لب گره شد جرأت اظهار نیست
خاطر جمعي بجز جمعيت دستار نيست
زیر یوغ خویش دارد کیسه ی زر، تیغ را
تا ربا هم در لباس دین احمد شد حلال
خاک در رقص آمد از قهر خدای ذوالجلال
آب شد سیرغِ سیل و بر زمین گسترد بال
بار دیگر شد جمال زن، خدا و قبله، مال
می کند زور ترازو، خاک بر سر، تیغ را
در حجاب نهی از منکر ممان منکر تویی
پوستین وارونه شد هان! لایق معجر تویی
دیده بگشا و ببین مرحب تویی، خیبر تویی
ای دلت آیینه دار مشرکان! کافر تویی
چند پنهان داری از بیم ستمگر تیغ را
اقتضای وضع موجود است این بیچارگی
تا حضرکامی تو افزون [می] شود آوارگی
عقل کارافزا چه دارد جزهمین پتارگی
کاش همچون خصم، کافر می شدی یکبارگی
تا نبندی از عبوس زهد، زیور، تیغ را
وضع موعودت به خوف عافیت از یاد رفت
وان طمع بستن به حسن عاقبت برباد رفت
گرنه از بیم عقوبت بر تو این بیداد رفت
بیستونها پیش رو داریم اگر فرهاد رفت
خواب شیرین می کند بالین و بستر، تیغ را
هان و هان! این خشکسال خشم، دریا می شود
بار دیگر شورش امواج بر پا می شود
ثور این عصّاری بیهوده جوزا می شود
رقص مرگ سرخ بر مردان گوارا می شود
«می شمارد مرغ بی پرواز شهپر تیغ را»
*****
به اميد ديداري ديگر
شهاب الدین رهنما