به نام خداوند خون و خورشید
لحظه ها
لحظه های عاشقانه ی حضور من کجاست ؟
پس چرا دگر پرنده ای
به آشیانه ی دلم سری نمی زند ؟
آفتاب !
تو چرا چنین شکسته مانده ای ؟
تو چرا
مثل روزهای پیش
عاشقانه ، صادقانه
با تمام چشم های انتظار
دوستی نمی کنی ؟
آفتاب !
نخل ها چرا چنین
سر به زیر مانده اند ؟
این همه کاسه های شیر
جانب کدام خانه می روند ؟
آفتاب !
با دلم سخن بگو
من دلم گرفته است !
لحظه های عاشقانه ام
سیاه مانده اند ؟
آفتاب !
با دلم سخن بگو
نخل ها چرا
سر به زیر مانده اند ؟
مهربان نخل های ساکت و صبور ما کجاست ؟! ...
آفتاب !
از علی برای من سخن بگو ....!
*****
سلام دوست من
به یاد سحرگاهی که علی (ع) با فرق خونینش رو به محراب ایستاده بود ، اشکی بیفشان !
به یاد سحرگاهی که علی (ع) رفتن را بر ماندن ترجیح داد ، دلت را با روبانی سیاه پرواز ده !
به یاد او که قربانی عدلش شد !
به یاد او بر این همه داغ هایی که روزانه بر دلهایمان حک می شوند ، اندوهی بباران !
امروز علی نیست اما دردهایی که علی را خانه نشین کردند ، دردهایی که فرقش را شرحه شرحه می خواستند ، دردهایی که عدالتش را سر بریده می پسندیدند ، هنوز زنده اند ، هنوز در کوچه هایمان جولان می دهند ، هنوز می خواهند یتیمان در انتظار نان آوری همآغوش آه شوند !
یا الله ! یا الله ! یا الله !
دردهای عصر علی امروز با لوایی دیگرگون و حتی با لوای دین در فضای زمین و زمان پرسه می زنند ! و ....
یا علی (ع) !
ما را طاقت و توانی که تو داشتی ، فراهم نیست ؛ دستهایمان را بگیر و از این کوچه های هراس عبورمان ده !
*****